بهانه
سالها بود که در مرکز اقامت اجباری بودم، صبح ها به امید یک جواب مثبت ناقابل از خواب بیدار میشدم و پس از طی مراحل مختلف اداری نا امید و خواب آلوده یک ساندویچ فلافل گاز می زدم. چند باری به او زنگ زدم ولی نتوانستم به آن نحوی که می خواستم، همان را که باید بهش بگویم. تا اینکه یک بار بی مقدمه به او زنگ زدم و از او خواستم که دستور پخت یک غذای خوب را به من یاد بدهد....... سر خط
روز اول وقتی مراجعه کردم برایشان از شرافتی گفتم که طی سال ها زندگی در آن مرکز یاد گرفته بودم، بسیار صادقانه بهشان اعتماد می کردم و کل جریانات را برایشان تعریف می کردم. بعد از چند روز یاد گرفتم که یک سری از آمار ها چندان به مذاق آنها کارساز نیست. پس دست به کار شدم و شروع به تعویض و تصحیح اطلاعات کردم. حالا دیگر برای خودم کار بلدی شده بودم و برای بقیه هم کار ها را درست می کردم و همچنان بر گاز زدن فلافل با تمامی زیر و بم آن مشغول بودم ... سر خط
بهم گفته بودند که این نسخه ها دیگر قدیمی شده و من نباید این جور کار ها را تکرار کنم و من هم سعی کردم که روند داستان را عوض کنم، پس به دنبال کار دیگری برای خودم گشتم .... سر خط
دیگر کارم در ساندویچی ثابت شده بود. رییس از من راضی بود و به من قول داده بود که اگر تا آخر ماه خوب تی بکشم، حقوق مرا افزایش دهد. به او گفتم که بنا بر شرایط ویژه ای که دارم می توانم به نحوی دست به کار شوم و نوعی غذای خوب بپذم، مشروط به اینکه حاضر باشد کارهایم را راه بیاندازد. او هم شرایط من را پذیرفت و من مجبور به تهیه ی غذای معهود شدم. نتیجه تا این جای کار به نفع من بود ....سر خط
سال ها گذشته و من صاحب یک ساندویچی شدم. زندگی ام نیز از آن سگدانی به نقطه ای دیگر منتقل شده بود تا اینکه دیگر نتوانستم بیش از این با مساله کنار بیایم . این بار تماس گرفتم و گفتم: "دستور پخت آن غذایی را که گفتی، در اقامتگاه جا گذاشتم میتوانی آن را دوباره برایم تکرار کنی؟" . صدای پشت خط دستور پخت فلافل را دوباره برایم گفت من هم خداحافظی کردم ... ته خط
روز اول وقتی مراجعه کردم برایشان از شرافتی گفتم که طی سال ها زندگی در آن مرکز یاد گرفته بودم، بسیار صادقانه بهشان اعتماد می کردم و کل جریانات را برایشان تعریف می کردم. بعد از چند روز یاد گرفتم که یک سری از آمار ها چندان به مذاق آنها کارساز نیست. پس دست به کار شدم و شروع به تعویض و تصحیح اطلاعات کردم. حالا دیگر برای خودم کار بلدی شده بودم و برای بقیه هم کار ها را درست می کردم و همچنان بر گاز زدن فلافل با تمامی زیر و بم آن مشغول بودم ... سر خط
بهم گفته بودند که این نسخه ها دیگر قدیمی شده و من نباید این جور کار ها را تکرار کنم و من هم سعی کردم که روند داستان را عوض کنم، پس به دنبال کار دیگری برای خودم گشتم .... سر خط
دیگر کارم در ساندویچی ثابت شده بود. رییس از من راضی بود و به من قول داده بود که اگر تا آخر ماه خوب تی بکشم، حقوق مرا افزایش دهد. به او گفتم که بنا بر شرایط ویژه ای که دارم می توانم به نحوی دست به کار شوم و نوعی غذای خوب بپذم، مشروط به اینکه حاضر باشد کارهایم را راه بیاندازد. او هم شرایط من را پذیرفت و من مجبور به تهیه ی غذای معهود شدم. نتیجه تا این جای کار به نفع من بود ....سر خط
سال ها گذشته و من صاحب یک ساندویچی شدم. زندگی ام نیز از آن سگدانی به نقطه ای دیگر منتقل شده بود تا اینکه دیگر نتوانستم بیش از این با مساله کنار بیایم . این بار تماس گرفتم و گفتم: "دستور پخت آن غذایی را که گفتی، در اقامتگاه جا گذاشتم میتوانی آن را دوباره برایم تکرار کنی؟" . صدای پشت خط دستور پخت فلافل را دوباره برایم گفت من هم خداحافظی کردم ... ته خط
۵ نظر:
زنده باد فلافل ... سبک نوشتار برگرفته از کامنت نویس برجسته استاد شاخدار...نقطه سرخط ندارد
یا اینکه داستانهای فلافل دار می روید
که بقیه و قتی علف در سرشان می روید بخورند و قتی که کره ها به پایان می رسد
در نیمه ی حیوان جمجمه و راست پروانه ای یت
Hello..is this you?:
http://img352.imageshack.us/img352/9030/4bs3gvakd0.jpg
reply me on cileksuyu@gmail.com
:]
here..check this site out:
http://www.myspace.com/bastardofistanbul
besyar az blogetan lezzat bordim,,,,
ارسال یک نظر