اشاره: پازولینی شعر بلند ویکتوری را، که در زیر ترجمهی کمی بیش از نیمی از آن را میخوانید، در 1964 نوشت. این شعر، و شعر بلند دیگر او، خاکسترهای گرامشی، اکنون جزو کلاسیکهای مدرن ادبیات ایتالیا اند. ولی اهمیت آنها، بیش از جنبهی ادبیشان، در گزارشی است که از سیاست و تاریخ در ایتالیای نیمهی قرن بهدست میدهند. در پیروزی، اشارات مختلفی به چهرههایی چون پالمیرو تولیاتی، رهبر معروف حزب کمونیست ایتالیا (که در همان سال نگارش شعر مرد) و پیترو ننی، رهبر حزب سوسیالیست ایتالیا، و افراد و مکانها و تاریخهای دیگر که عمدتاً تباری چپ دارند و متعلق به سنت مبارزه با فاشیسم ایتالیایی به چشم میخورد. قرائت دقیقِ پیروزی و خاکسترهای گرامشی و بهاصطلاح رمزگشاییِ آنها احتمالاً نکات جالبی را برای درک سیاست و کنش چپ در ایتالیای دوران جنگ و پس از آن عیان میسازند. ترجمه زیر بر اساس ترجمهای انگلیسی است. بههرحال دغدغه اصلی در ترجمه فارسی آن ارزش و دقت ادبی نبوده است. البته چندان لازم به تأکید نیست که عنوان "پیروزی" در این شعر عنوانی کاملاً کنایی است (و ظاهراً در اصل کنایهای است به روز 25 آوریل1945، زمانی که ارتش آلمان در ایتالیا تسلیم شد.)
***
كجايند اسلحهها؟ /من فقط اسلحههاي عقلام را دارم/ و در خشونتام نيست جايي
براي حتي ردپايي از عملي كه/فكري نباشد. خندهدار نيست/اگر، به القاي رؤيايم در اين
صبح خاكستري، كه مردگان ميتوانند ببينند/ و ديگر مردگان نيز خواهند ديد اما براي ما/ فقط صبحي ديگر است،
فرياد زنم كلمات پيكار را؟/چه كسي ميداند چه خواهد شد از من/در نيمروز، اما شاعر پير "سرِ كِيف" است
هموكه حرف ميزند مثل يك چكاوك يا يك سار يا/ مردي جوان در تمنّاي مردن./كجايند اسلحهها! روزهاي قديم
برنخواهند گشت، ميدانم؛/ آوريلهاي سرخِ جواني رفته اند./فقط يك رؤيا، از شادي، ميتواند بگشايد
فصلي از دردِ مسلّح./من كه يك پارتيزان بيسلاح بودم،/عرفاني، بيريش، بينام،
اينك حس ميكنم در زندگي بذرِ/سختْ معطرِ مقاومت را./در صبحْ برگها هنوز هستند
آنطوركه روزگاري بودند در تاليامنتو/و ليوِنتزا ــ اين نه طوفان است كه ميآيد/يا شب كه ميافتد. اين غيبتِ
زندگي است، تعمقكنان در خود،/فاصلهگرفته از خود، با قصدِ/ فهمِ آن خوفناك ليك آرامْ
نيروهايي كه هنوز پُرش ميكنند ــ رايحه آوريل!/جوانياي مسلح براي هر تيغِ علف،/هريك داوطلبي درتمناي مردن.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
خوب. بيدار ميشوم و ــ براي اولين بار/در زندگيام ــ ميخواهم سلاح بردارم./عبث است گفتناش در شعر
ــ و به چهار دوست در رُم، دو تا از پارما/كه خواهند فهميد مرا در اين نوستالژي/كه بهنحوي ايدهآل ترجمهشده از آلماني، در اين
آرامش باستانشناختي، كه تعمق ميكند در يك ايتالياي آفتابي،/كمجمعيت، خانه پارتيزانهاي موحش كه نزول ميكنند/از آلپ و آپنين، روبه جادههاي باستاني...
خشم من فقط در سپيدهدم ميآيد./در نيمروز خواهم بود با/همروستاييهايم سر كار، سر غذا، سر واقعيت، كه برميافراشد
پرچمِ، امروز سفيدِ، سرنوشتهاي عمومي را./و شما، كمونيستها، رفقا/نارفقاي من،/سايههاي رفقا، عموزادههاي درجهيكِ بيگانهشده
گمشده در حال و در روزهاي دور/و تصورناپذيرِ آينده، شما، بينامْ/پدراني كه شنيدهايد نداهايي را كه
فكر ميكردم همچون مال من بودند، كه/ميسوزيد اكنون چون آتشهايي وانهاده/بر جلگههاي سرد، كنارِ خفتهْ
رودخانهها، بر كوهستانهاي آكنده از بمب . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
من گردن ميگيرم همه سرزنش را (رسالتِ/قديمي من، كارِ اعترافنشده، آسان)/براي ضعف مأيوسانهمان،
كه بهخاطرش ميليونها از ما،/همگي با زندگياي مشترك، نتوانستند/بپايند تا آخر. تمام است،
بياييد بخوانيم با هم، ترالالا: آنها ميافتند،/كمتر و كمتر، آخرين برگهاي/جنگ و پيروزي شهيدشده،
ويرانشده ذره بهذره با آنچه/خواهد شد واقعيت،/نه فقط ارتجاعِ عزيز بلكه همچنين تولدِ
سوسيالدموكراسي زيبا، ترالالا.
من گردن ميگيرم (با لذت) تقصير را/براي رهاكردنِ همهچيز همانطوركه بود:/براي شكست، براي بدگماني، براي اميدهاي
كثيفِ سالهاي تلخ، ترالالا./و گردن خواهم گرفت شكنجهآورْ/دردِ تاريكترين نوستالژي را،
كه احضار ميكند چيزهاي افسوسخورده/با چنان حقيقتي كه تقريباً/برميخيزاندشان يا بازميسازد درهمشكستهْ
شرايطي را كه آنها را ضروري ساختند (ترالالالالا) . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
كجا رفته اند اسلحهها، صلحآميز/بارورْ ايتاليا، تويي كه هيچ اهميتي نداري در جهان؟/در اين آرامش پست، كه توجيه ميكند
رونق ديروز، ورشكستگي امروز ــ از والا/به مضحك ــ و در كاملترين انزوا،/ژَكوز [j’accuse: متهم ميكنم]! نه، آرام باش، حكومت يا املاك
يا مونوپوليها ــ اما بيشترْ كشيشانِ والامقامشان،/روشنفكران ايتاليا، همهشان،/حتي آنهايي كه بهدرستي ميخوانند خود را
دوستان خوب من. اينها بايد باشند بدترين/سالهاي زندگيهايشان: براي پذيرفتنِ/واقعيتي كه وجود ندارد. نتيجهی
اين همدستي، اين كلاهبرداري ايدئالها،/اين است كه واقعيتِ واقعي اكنون هيچ شاعري ندارد./(من؟ من خشكيدهام، منسوخ.)
اكنون كه تولياتي خارج شده است در ميان/پژواكها از آخرين اعتصابات خونين،/پير، در مصاحبتِ پيامبران،
كه، افسوس، برحق بودند ــ من رؤياي اسلحهها را ميبينيم/پنهان در گلولاي، گلِ مرثيهخوان/آنجاكه بچهها بازي ميكنند و پدران پير زحمت ميكشند ــ
درحاليكه از سنگگورها ماخوليا ميافتد،/سياهههاي نامها تَرَك ميخورند،/درهاي مقبرهها منفجر ميشوند،
و جسدهاي جوان در پالتوهايي/كه ميپوشيدند در آن سالها، شلوارهاي/گلوگشاد، كلاه نظامي بر موي
پارتيزانيشان، نزول ميكنند، دركنار ديوارهايي/كهآنجا بازارها برپا اند، پاييندستِ مسيرهايي/كه ميپيوندند به باغهاي سبزي شهر
بهجانب دامنهی تپهها. آنها نزول ميكنند از گورهاشان، مردان جواني/كه چشمهاشان چيزي دارند غير از عشق:/جنوني مخفي، از مرداني كه ميجنگند
توگويي فراخواندهشده با تقديري متفاوت از آنِ خودشان./با آن رازي كه ديگر راز نيست،/آنها نزول ميكنند، ساكت، در آفتابِ طلوعكنان،
و، هرچند بس نزديك به مرگ، گامشان گام شادِ/آناني است كه ميخواهند به سفري دور بروند در جهان./اما ايشان ساكنانِ كوهستان اند، ساكنانِ
سواحلِ وحشي پو، پرتترين مكانها/بر سردترين جلگهها. چه ميكنند اينجا؟/آنها برگشتهاند، و هيچكس نميتواند متوقفشان كند. آنها پنهان نميكنند
اسلحههاشان را، كه بهدست ميگيرند بدون اندوه يا شادي،/و هيچكس نگاهشان نميكند، توگويي كورشده با شرم/از آن برقِ وقيحِ تفنگها، از آن گامِ كركسها
كه نزول ميكنند به وظيفه تيرهوتارشان در آفتاب.
. . . . . . . . . . . .
چه كسي شهامت دارد به آنها بگويد/كه ايدئالِ مخفيانه سوزان در چشمهاشان/تمام شده است، متعلق به عصر ديگري است، كه كودكانِ
برادرانشان نجنگيدهاند براي سالها،/و اينكه يك تاريخِ بيرحمانهْ نو ساخته است/ايدئالهاي ديگري، كه درسكوت فاسدشان ميكنند؟ . . .
سخت همچون بربرهاي بيچاره، آنها لمس خواهند كرد/چيزهاي جديدي كه در اين دو دههْ قساوت بشري/بهدست آورده است، چيزهايي ناتوان از بهحركتدرآوردنِ
آناني كه جوياي عدالت اند . . . .
رافوسكو، باكو . . . زنده باد!/به سلامتيات، دوست قديمي! قوَّت، رفيق!/و بهترين آرزوها به حزب زيبا!
از آنسوي تاكستانها، از آنسوي بركههاي مزرعه/ميآيد خورشيد: از گورهاي خالي، /از سنگگورهاي سفيد، از آن زمانِ بعيد.
اما اكنون كه آنها اينجايند، خشن، پوچ،/با صداهاي غريبِ مهاجران،/آويخته از تيرهاي چراغ، خفهشده با طناب،
چه كسي رهبريشان خواهد كرد در پيكار؟/تولياتي خود سرانجام پير است،/همانطور كه در همهی زندگياش ميخواست،
و او نگه ميدارد وحشتزده در سينهاش،/مثل يك پاپ، همه عشقي كه ما براي او داريم،/هرچند بازماندهازرشد با تأثر حماسي،
وفادارياي كه ميپذيرد حتي غيرانسانيترين/ميوهی شفافيتي سوخته را، استوار چون يك scabie ./"همهی سیاستْ سیاستِ قدرت است"، جانِ
هشداردهنده، با خشمِ شکنندهات!/تو بازنمیشناسی جانی را جز این یکی/که دارد نثرِ مرد باهوش را،
نثرِ مرد انقلابیْ سرسپرده به/انسانِ معمولیِ صادق (حتی همدستی/با قاتلان سالهای تلخْ پیوندخورده
با کلاسیسم حائل، همان که میسازد/از کمونیستها افراد قابلاحترام): تو بازنمیشناسی/قلبی را که بردهی دشمنات میشود، و میرود
آنجاکه دشمن میرود، با هدایتِ تاریخی/که تاریخِ هر دو است، و آنان را، در آن اعماق،/باسرسختی، برادر میسازد؛ تو بازنمیشناسی ترسهای
آگاهیای را که، با پیکار با جهان،/تسهیم میکند قواعدِ پیکار را از فراز قرون،/همچون از میان بدبینیای که امیدها
فرو میروند در آن تا قویتر شوند. مسرور/از سروری که نمیشناسد هیچ دستورکارِ مخفی،/این سپاه ــ کور در آفتابِ کور ــ
این سپاه جوانان مرده میآیند/و انتظار میکشند. اگر پدرشان، رهبرشان، غرق/در مباحثهای مرموز با قدرت، و گرفتار
در دیالکتیک آن، که تاریخ احیاءش میکند بیوقفه ــ /اگر او وانهدشان،/در کوهستانهای سفید، بر جلگههای آرام،
آهستهآهسته در سینههای متوحشِ/پسران، نفرت میشود عشقِ نفرت،/سوزان فقط در آنها، این عدهی قلیل، این برگزیدگان.
آه، یأس که نمیشناسد هیچ قانونی!/آه، آنارشی، عشقِ آزادانه/تقدس، با آوازهای دلیرانهات!
. . .
ترجمه از امید مهرگان